𝙂𝙍𝙀𝙀𝙉 𝘿𝙍𝙀𝘼𝙈 | 𝙥𝙖𝙧𝙩 2
آمیلیا از سنی تصمیم گرفت در جلسات مرگخواران حضور نداشته باشد چون آن جلسات به دلیل اینکه در آن نقشی نداشت در نظرش بیهوده بود. چرا که تنها با یک علامت مسخره روی ساعد چپ یک مزدور میشدی ولی یک خدمتگزار واقعی هیچ وقت نشانی ندارد ، بلکه باید فراتر از یک علامت ساده فکر کند ، با قدرت مغزش حرف اربابش را شناسایی ، و راهبرد داشته باشد .
با این حال که مادرش دختر عموی نارسیسا بود هیچ خبری از دریکو نداشت و آخرین تصویری که در ذهنش از خودش و دریکو بود ، دویدن در یک باغ مخفی بود که خودشان کشف کرده بودند پر از درختان اقاقیا و گل های یاس ، این باغ توی محوطه ی عمارت لرد سیاه بود
نگاه ها به سمت او برگشت و لورنزو که میدانست او امسال اینجاست ، با حالتی عادی سلام داد
آمیلیا جوابش را داد
دریکو خیره به هم بازی کودکی اش شده بود ، دختر کوچکی که حالا ، تبدیل به بانویی موقر شده بود .
آمیلیا سلام کرد و دریکو آرام جوابش را داد
او باورش نمیشد خانواده ی برکشتایر که روی اصیل بودن و به ویژه دخترانشان حساسیت دارند اجازه بدهند آمیلیا پس از ۴ سال تحصیل در مدرسه ای که مختص اصیل زادگان بود به هاگوارتز بیاید
او ته قلبش احساس خوشحالی میکرد اما آمیلیا جای او را گرفته بود و طمع قدرت داشت او را میکشت!.
پنسی برخلاف رفتار همیشگیاش با ذوق گفت : « تو...تو آمیلیا برکشتایری؟!!!.»
آمیلیا کیف دستی را کنار خودش گذاشت و نشست. خونسرد جواب داد :«بله خودمم»
پنسی جلو آمد و دست او را فشرد. اما آمیلیا به سرعت دستش را از دست او بیرون کشید.
پوزخندی گوشه لب لورنزو نشست و گفت :« آممم خب میدونی دخترعموی من یکم خودشیفته ست و فکر میکنه از بقیه سره اما....»
چشمان آمیلیا باریک شد و تنها یک کلمه با خشونت گفت : «لورنزو!»
لورنزو دستانش را از خشم مشت کرد
پنسی با همان شوقی که کمی کور شده بود گفت : «مسئله ای نیست ، متاسفم ، من زیادهروی کردم.»
پنسی به دلیل تشنجش که با دیدن آن فضای هولناک تشدید میشد هیچوقت به جلسات نمیآمد و آمیلیا با او رفت و آمد نداشت، اما هر آدمی اگر بشنود که دختری همچون شاهدخت ها ، و با ثروتی هنگفت زندگی میکند اصولا مشتاق دیدارش میشود!
چند کوپه آن طرف تر ، هری و رون و هرماینی ، به این فکر میکردند که آن دختر مرموز کیست...
هرماینی گفت :«وای حتی از ظاهرش ، تاجش و ردایی که روش زمرد کار شده معلومه اصیل زادهست
من تحمل یکی بدتر از مالفوی رو ندارم!»
هری گفت :«هرماینی آروم باش از کجا معلوم، شاید هم از اون بهتر باشه اگه یکی بدتر از مالفوی بود قطعا چندتا آدم خنگ دورش رو مثل محافظ گرفته بودن....»
رون گفت :«پس همه دخترای اسلیترین که دم کوپه گوش وایسادن خنگن!؟
وای عالی شد هری الان به آستوریا که رفیق هرماینیه رسماً توهین کردی! شاهد یه حمله سهمگین از طرف هرماینی به تو خواهیم بود!»
هری سرش را بالا برد و دستی میان موهای شلخته اش کشید گفت :«منظورم این نبود رون»
هرماینی کتابش را با شدت بست و تند جواب داد :«هی رون! اون رفیقم نیست ما فقط یه بار باهم درس خوندیم توی درس ورد ها عالیه!»
رون جلوی خنده اش را گرفت و گفت :«باااااشه .... هر چی تو بگی....»
هرماینی نفسی عمیق و سرشار از خشم کشید و شروع به خواندن کتاب کرد
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
با این حال که مادرش دختر عموی نارسیسا بود هیچ خبری از دریکو نداشت و آخرین تصویری که در ذهنش از خودش و دریکو بود ، دویدن در یک باغ مخفی بود که خودشان کشف کرده بودند پر از درختان اقاقیا و گل های یاس ، این باغ توی محوطه ی عمارت لرد سیاه بود
نگاه ها به سمت او برگشت و لورنزو که میدانست او امسال اینجاست ، با حالتی عادی سلام داد
آمیلیا جوابش را داد
دریکو خیره به هم بازی کودکی اش شده بود ، دختر کوچکی که حالا ، تبدیل به بانویی موقر شده بود .
آمیلیا سلام کرد و دریکو آرام جوابش را داد
او باورش نمیشد خانواده ی برکشتایر که روی اصیل بودن و به ویژه دخترانشان حساسیت دارند اجازه بدهند آمیلیا پس از ۴ سال تحصیل در مدرسه ای که مختص اصیل زادگان بود به هاگوارتز بیاید
او ته قلبش احساس خوشحالی میکرد اما آمیلیا جای او را گرفته بود و طمع قدرت داشت او را میکشت!.
پنسی برخلاف رفتار همیشگیاش با ذوق گفت : « تو...تو آمیلیا برکشتایری؟!!!.»
آمیلیا کیف دستی را کنار خودش گذاشت و نشست. خونسرد جواب داد :«بله خودمم»
پنسی جلو آمد و دست او را فشرد. اما آمیلیا به سرعت دستش را از دست او بیرون کشید.
پوزخندی گوشه لب لورنزو نشست و گفت :« آممم خب میدونی دخترعموی من یکم خودشیفته ست و فکر میکنه از بقیه سره اما....»
چشمان آمیلیا باریک شد و تنها یک کلمه با خشونت گفت : «لورنزو!»
لورنزو دستانش را از خشم مشت کرد
پنسی با همان شوقی که کمی کور شده بود گفت : «مسئله ای نیست ، متاسفم ، من زیادهروی کردم.»
پنسی به دلیل تشنجش که با دیدن آن فضای هولناک تشدید میشد هیچوقت به جلسات نمیآمد و آمیلیا با او رفت و آمد نداشت، اما هر آدمی اگر بشنود که دختری همچون شاهدخت ها ، و با ثروتی هنگفت زندگی میکند اصولا مشتاق دیدارش میشود!
چند کوپه آن طرف تر ، هری و رون و هرماینی ، به این فکر میکردند که آن دختر مرموز کیست...
هرماینی گفت :«وای حتی از ظاهرش ، تاجش و ردایی که روش زمرد کار شده معلومه اصیل زادهست
من تحمل یکی بدتر از مالفوی رو ندارم!»
هری گفت :«هرماینی آروم باش از کجا معلوم، شاید هم از اون بهتر باشه اگه یکی بدتر از مالفوی بود قطعا چندتا آدم خنگ دورش رو مثل محافظ گرفته بودن....»
رون گفت :«پس همه دخترای اسلیترین که دم کوپه گوش وایسادن خنگن!؟
وای عالی شد هری الان به آستوریا که رفیق هرماینیه رسماً توهین کردی! شاهد یه حمله سهمگین از طرف هرماینی به تو خواهیم بود!»
هری سرش را بالا برد و دستی میان موهای شلخته اش کشید گفت :«منظورم این نبود رون»
هرماینی کتابش را با شدت بست و تند جواب داد :«هی رون! اون رفیقم نیست ما فقط یه بار باهم درس خوندیم توی درس ورد ها عالیه!»
رون جلوی خنده اش را گرفت و گفت :«باااااشه .... هر چی تو بگی....»
هرماینی نفسی عمیق و سرشار از خشم کشید و شروع به خواندن کتاب کرد
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
- ۱.۶k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط